خونه ی دل تنگیهای من

سکوت کن .سکوتت علامت نارضایتیت است هیس.

نوشته خودم رمان پسران بد 2

نویسنده:یاسر حبیبی

بسم الله الرحمن الرحیم.

این داستان ماجرای سه دوسته که عاشق ترس هستن وعاشق هیجانن.علی فرید ورادوین ومسعود سه دوست هستند که هر سه در مورد جن وروح وروح گیری واحضار رو برای خودشان متخصص هستن.

در این داستان ما شاهد ماجرا های این سه دوست وخوانواده هایشان با موجودات عجیب غریب هستیم که با یک ...........

و...

بله دیگه همین

امروز اصلا حوصله هیچیو نداشتم فقط میخواستم بگیرم بخوابم اخه دیشب به لطف اون علی احمق وفرید تا نزدیکای صبح بیدار بودم خیر سرم میخاستم جن گیری کنم.

هیچی دیگه ساعت نزدیکای شیش ونیم صبح بود . از کوچه صدای بوق زدن ماشین داشت می اومد کلافم کرده بود. به هر سختی بود خودمو از رخت خواب جدا کردم رفتم جلوی پنجره ی اتاقم که مشرف به کوچه بود .

وای میدونستم بازم علی بود حتما باباش ماشینو بهش داده اینم به شوق اون این وقت صبح اومده دنبالم.رفتم در اتاقو باز کردمو از وسط حال رد شدم اروم راه میرفتم که کسی از خواب بیدار نشه که یه هو از پشت سر خواهر بزرگترم یاسمن صدام کرد هی رادوین چی شده اونم خواب الود بود منم گفتم هیچی ورفتم در حالو باز کردمو از راهرو حال تا حیاتو هم رد شدم در خونه که یه در اهنی سبز رنگ بود رو باز کردم علی رو صدا زدم .هی دیوونه روانی بابا اینا خوابن بوق نزن تا بیام اونم از روی شیطنت یه بوق نیمه کوتاه زد ونیش خند زدو زبونشو در اوورد منم به سرعت برق وباد لباسامو پوشیدمو کوله پشتیمو برداشتم یه دستی به موهام کشیدمو رفتم سوار ماشین علی شدم علی هم گفت صبحت بخیر دیوونه خوب خوابیدی

نه بابا چه خوابی خواب زمانی معنا داره که سر خری مثل تو نباشه مگه گذاشتی با هم خندیدیم علی با دوسه تا استارت ماشینشو روشن کرد .

اخه این ماشینه که تو پوزشو میدی چلمن.

خندید گفت اخه از من چلمن تر که تو ای حد اقل من این ماشینو دارم وزد زیر خنده.

هیچی دیگه راه افتادیم ورفتیم دنبال فرید خونه هامون زیاد از هم دور نبود در خونشون که رسیدم زنگ خونشونو زدیم مثل همیشه با زنگ اولی در باز شد.

خواهر کوچیکه ی فرید نرگس بود 20 سالشه خوشکل قد بلند لاغر اندام خلاصه تکه دیگه

سلام نرگس خوبی.

سلام خوبم رادوین

و.....

نرگس لطفا میشه فریدو صدا کنی

باشه الان صداش میکنم/.

فرید اومد پایین باهاش دست دادم ورفتیم سوار ماشین .

علی با لحن مسخره ای از فرید پرسید داداش فرید +_+فرید گفت مثبت.

علی گفت منفی در منفی

فرید:خوب مثبت

علی

کخداییش هرجور حسابت کنم بچه مثبتی بابا بچه درس خون

فرید این بار بهش بی محلی کرد وگفت چه خبر رادی

سلامتیت داداش

علی ماشینو روشن کردو با هم رفتیم تو راه صحبت میکردیم که فرید گفت بچه ها یه جن گیر سراغ داریم میاین الان یه سر بهش بزنیم ازش یکم تحقیق کنیم منو علی هم خدا خواسته قبول کردیم.

کی هست حالا این زنه

فرید

کمیگن با جن ها حرف میزنه ومیتونه تورو با اون ها مرتبط کنه .

علی ایول ادرسشو بگو بریم با صدای بلندی گفت جناااااااااااااا وایسید که ما اومدیم.

فرید داشت ادرسو که روی یه کاغذ نوشته شده بود میخوند وعلی هم طبق ادرس میرفت. بعد از رفتن کلی راه وکوچه پس کوچه فرید گفت وایسا وایسا همینجاست .

علی گفت اینجا بنبسته که فرید گفت بریم انتهای کوچست دست راست.

پامو که از در ماشین بیرون گذاشتم یه حس عجیبی بهم دست داد انگار یه نفر داشت نگام میکرد

به بچه ها گفتم شما هم همین حسیو دارین که من دارم فرید از قیافش معلوم بود که میفهمید من چیو میگم اما علی اصلا تو باق نبود .

اخر کوچه که رسیدیم یه در مستطیلی شکل روبرومون بود در نیمه باز بود علی برای خود نمایی درو هول دادو رفت جلو وگفت یاالله ما هم پشت سرش رفتیم تو یه خونه با یه باغچه خشک وپر های زرد رو زمین ریخته دو قدمی به سمت خونه حرکت کردیم واز در حیات دور شیم علی باز هم گفت یا الله

که یه هو یه صدا از پشت سر هر سه تای مارو متوجه خودش کرد یه پیر زن با موهای جو گندمی در هم ریخته با لباس های عجیب گفت منطزرتون بودم جوری صحبت میکرد که انگار صدا از درون ش داره میاد صداش یه لرزش عجیب داشت که همه ی ما حسش کرده بودیم خودش از جلو وارد خونه شد وبه ما هم گفت بیاین تو دنبالش رفتیم دور یه میز مربعی شکل نشستیم صندلی ها طوری گذاشته شده بودن که علی وفرید رو به روی هم نشستن ومن واون زن عجیب هم رو به روی هم.

فرید خواست براش توضیح بده که با صدای عجیب گفت میدونم با بهت بهش نگاه میکردیم شروع کرد به صحبت از جاش بلند شدو گفت من میدونم شما چی میخواین من طعم اون چیزیو که میخواینش جوری بهتون میچشونم که هیچ وقت از یادتون نمیرفت از یه طرف شوق داشتم که اخرش میتونم به هدفم که ارتباط با جن هاست برسم از یه طرف لحن اون زن نابودم میکرد .

به طرف کمد توی گوشه ی اتاق رفت یه تخته از اون در اورد یه کتاب قطور از کمد بیرون اوورد چند تا چیز دیگه مثل پوست اهو پوست موش وچیز های دیگه اونا رو اوورد با هم مخلوطش کردیه معجون درست کردکتابو گذاشت روی میزو اون معجونو تو سه تا شیشه برامون گذاشت وبه ما داد وقتی کتابو ورق میزد گرد عجیبی از اون بلند شد شروع کرد به خوندن یه بخش از اون وقتی که کتابو میخوند انگار از وحشت برای ما میخوند این قدر خوند تا از حال رفت.

من به علی وفرید گفتم بچه ها بریم فکر کنم یارو مرده اونا هم از جا پریدنو سریع از اتاق بیرون رفتن

من کمی موندم گوی معجونو برداشتم سوار ماشین شدیمو به سرعت عجیبی دور شدیم بعد هم فریدو جلوی خونشون پیاده کردمو منم جلوی خونمون پیاده شدم شب شده بود علی رو هم فرستادم خونشون خسته بودم خیلی نه مثل هر روز انگار قبار خستگی رو بدنم نشسته بوددرو با کلید باز کردم رفتم توی حیات تاریک بود لامپ حیاتم خاموش بود .

احساس کردم یکی داره نگام میکنه همه جا رو نگاه کردم ببینم از خونواده کسی دارن منو نگاه میکنن اما نه همه خواب بودن کور کورانه رفتم طرف در دستشویی کور مال کور مالبا کمر بندم ور میرفتم سرم پایین بود وقتی که سرمو بالا اووردم دوتا چشم خونی یهو جلوم ظاهر شد از وحشت عقب عقب رفتمو تکیه دادم به دیوار دستشویی پاهام سست شده بود زبونم بند اومده بود به فاسله ی انی ناپدید شد منم از ترس میلرزیدم نمیدونم چطور در دستشویی رو باز کردم به سرعت از توی حیات رد شدم یه هو یه مرد قد بلند جلوم ظاهر شد تو چشماش یه چیزی مثل اتیش بود دیگه تکون نخوردم به جام میخکوب شدم که دوباره محو شد این دفعه یه صدای ی اومد هاههههههههههها

بازم شروع کردم به دویدن خودمو به اتاق رسوندم رفتم وزیر پتو فکر کردم داشتم از ترس دیوونه میشدم به سختی به خودم تلقین کردم که خیالاتی شدمو خوابیدم نزدیکی های طلوع افتاب بود که بیدار شدم چشامو که باز کردم همه چی عادی بود ترسم یکم ریخت با عجله از خونه زدم بیرون همین طور که دستامو توی جیبم کرده بودم راه میرفتم کلاه سیاهی رو هم روی سرم گذاشتم.

داشتم دوباره با خودم اتفاقای شبو مرور میکردم .

یه خش خشی پشت سرم احساس کردم چرخیدم اینبار اون زنه بود شروع کرد به قه قهه زدن متعجب نگاهش کردم یه صدا از گوشه حواسمو پرت کرد ودیگه ندیدمش .

صدا اشنا بود صدای کسی که من دوست داشتم صداشو بشنوم .

نرگس بود یه پالتوی قرمز بلند پوشیده بود خیلی خوشکل شده بود با هم خوش وبش کردیم وراه افتادیمو با هم قدم می زدیم دلم میخواست فریاد بزنمو بهش بگم که دوسش دارم اما نمیدونم چرا نمی تونستم .

کمی که صحبت کردیم انگار کلماتمون تموم شد بهش گفتم نرگس میشه بشینیم یه صندلی ابی رنگ وسط پارک بود نشستیم بی اختیار به سمتش چرخیدم سرمو پایین انداختم با چند تا سرفه

صدامو صاف کردم یه هو سرمو بالا اووردم تو چشاش بی اختیار زل زدم کاری که هیچ وقت نکرده بودم

وبی مقدمه گفتم دوست دارم اون از خجالت سرخ شد وبلند شد وگفت من باید برم اما من یه برق تو چشاش دیدم وقتی که پشتش به من بود بهش گفتم نرگس

منطزر جوابت هستم با یه لبخند دور شد برای یه لحظه همهی دنیا رو فراموش کردم .

داشتم قدم میزدمو به حرفام فکر میکردم یه نیش خند هم گوشهی لبم بود که یهو

یکی گفت خوشت باشه جوون اننشالله قسمت ما جوونا هم بشه بله دیگه علی بود کم وبیش از این ماجرا با خبر بود .

با تمام خنگی هاش تو این موارد بچه ی تیزیه با هم راه افتادیم تا بریم خونه فرید تو راه همه چیو براش گفتم اون اصلا از این اتفاق حتی چیزی نفهمید چه برسه براش یه چنین اتفاقی هم بیفته

علی بحسو از ماجرا جدا کردو گفت ول کن میای فردارو بریم کوه من یکم منو مون کردم ولی بعدش قبول کردم فریدو هم کشوندیم بیرون یه برنامه ریختیم واسه فردا شب شد خوابم نمیبرد دوسه تا قرص خوابم خوردم بی فایده بود تا صبح بیدار موندم .

صبح وسایلمو اماده کردمو با بچه ها راهی کوه نوردی شدیم من از فرط خواب تو ماشین خوابم برد انگار خوابم فقط مخصوص روز بود نفهمیدم چی شد که چشام روی هم رفتم یه هو از تو ماشین پیاده شدم میدونستم خوابم یه خواب بود اما واقعی تر از یه واقعیت.

توی یه جنگل بودم تاریک سرد وانگار درختاش مریض بودن یه صدای خنده اومد که اشنا بود بعد هم یه فریاد نحیب

[ بازدید : 1743 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 9 آبان 1393 ] [ 11:43 ] [ یاسر حبیبی ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]